وترا مال | فروشگاه آنلاین مواد غذایی و خوراکی ته‌لنجی اصل
فروشگاه اینترنتی کالاهای وارداتی وترا مال قصه کودکانه پرواز با آدامس بادکنکی بر فراز دریا

پرواز با آدامس بادکنکی بر فراز دریا

تاریخ انتشار : 22-09-1404
تعداد بازدید مقاله : 3

یکی بود، یکی نبود. پسری بود به اسم دارا که همراه با پدر و مادرش در یک شهر زیبای ساحلی در شمال ایران زندگی می‌کردند. دارا علاقه زیادی به طبیعت داشت و هر روز بعد از اینکه از مدرسه برمی‌گشت، لباس‌هایش را عوض می‌کرد و دست و صورتش را می‌شست، ناهارش را می‌خورد و تکالیفش را می‌نوشت تا بتواند با خیال راحت به ساحل برود و همراه دیگر بچه‌ها بدود و بازی کند.

پرواز با آدامس بادکنکی بر فراز دریا

 

یکی بود، یکی نبود. پسری بود به اسم دارا که همراه پدر و مادرش در یک شهر زیبای ساحلی در شمال ایران زندگی می‌کردند. دارا علاقه زیادی به طبیعت داشت و هر روز بعد از اینکه از مدرسه برمی‌گشت، لباس‌هایش را عوض می‌کرد و دست و صورتش را می‌شست، ناهارش را می‌خورد و تکالیفش را می‌نوشت تا بتواند با خیال راحت به ساحل برود و همراه دیگر بچه‌ها بدود و بازی کند.

البته دارا می‌دانست که بدون پدر و مادرش نباید به دریا نزدیک شود. گاهی صدف‌هایی که امواج با خود به ساحل آورده بودند را جمع ‌می‌کرد تا با آن بازی کند اما هنگامی که می‌خواست به خانه برگردد، آنها را دوباره توی در دریا می‌انداخت چون مادرش به او گفته بود که دریا با صدف‌هایی که به ساحل می‌آورد، آن را برای ما زیباتر می‌کند. گاهی هم کنار صخره‌ها می‌نشست، به دریا نگاه می‌کرد و دوردست‌ها را می‌دید. تصور می‌کرد که یک روز سوار بر کشتی می‌شود یا با هواپیما بر پهنای دریا پرواز می‌کند تا ببیند این آبی زیبا تا کجا ادامه دارد؛ تا اینکه یک روز اتفاق جالبی افتاد.

دارا مثل همیشه توی اتاقش نشسته بود و تکالیفش را انجام می‌داد که پدر از راه رسید. دارا دوید و پدر را بغل کرد و خواست کیفش را برایش ببرد توی اتاق اما پدرش گفت صبر کن برایت خوراکی خریده‌ام و یک بسته از توی کیف بیرون آورد. پر بود از آدامس‌های خوشمزه فروشگاه وترامال. قبلا هم از این فروشگاه برایش خوراکی‌های دیگری مثل شکلات و کره بادام زمینی خریده بود و می‌دانست که دارا طعم آنها را خیلی دوست دارد.

مادر هم از توی آشپزخانه بیرون آمد و گفت: «اینها چه بامزه هستند. هرکدام شکلی دارند.»

پدر گفت: دارا ببین همه این‌ها آدامس بادکنکی هستند؛ در طرح و طعم‌های مختلف. اما باید قول بدهی که زیاده‌روی نکنی  و چون هر سه عاشق آدامس بودند، با هم زدند زیر خنده.  بعد دارا یکی از آنها را که شکل مداد بود، باز کرد تا امتحان کند. شیرینی آدامسش که رفت، آماده باد کردن بود. آن را باد کرد و شگفت‌زده شد. با دست‌هایش آن را نشان داد و ناگهان روی صورتش ترکید.

پدر و مادر باز هم خندیدند. «مادر گفت: پسرم باید قبل از آنکه روی صورتت بترکد آن را جمع کنی. حالا برو صورتت را بشور.»

و پدر گفت: «ولی قبول دارین هیچی آدامس خرسی نمی‌شه. من که از همین خرسی‌ها برمی‌دارم.»

مادر گفت: «ولی من مدل نوشابه‌ای رو برمی‌دارم. چون می‌خوام همیشه توی کیفم آدامس داشته باشم و این قوطی نوشابه پر از آدامس، ایده خوبیه.»

پدر با خنده گفت: «چه خوبه که سلیقه‌هامون فرق داره. وگرنه واسه چندتا آدامس ممکن بود، دعوامون بشه»

مادر گفت: «دعوا چرا؟ دوباره سفارش می‌دیم.»

شب شده بود و آسمان پر شده بود از ستاره‌ها که مثل دگمه‌های نقره‌ای روی لباس مشکی، برق می‌زدند. دارا از پنجره آسمان را نگاه کرد و با خودش گفت: «این آسمان هم مثل دریا ته ندارد. چقدر خوب بود اگر می‌توانستم پرواز کنم.» توی همین فکرها بود که ناگهان خود را لب ساحل دید. یک جعبه پر از آدامس بادکنکی از مدل‌ها و رنگ‌های مختلف، توی دستش بود. یکی از آن‌ها را برداشت، توی دهان گذاشت و باد کرد. بیشتر از همیشه باد شد. می‌خواست آن را جمع کند تا دوباره روی صورتش پخش نشود اما نتوانست. آدامس آنقدر باد شد و باد شد که او را با خود به هوا برد.

دارا بر فراز دریا، بین زمین و آسمان معلق بود. اول کمی ترسید. بعد خوشش آمد. مگر نه اینکه همیشه آرزو داشت پرواز کند و انتهای دریا و آسمان را ببیند. اما اگر دریا ته نداشت چه؟ آن وقت ممکن بود دیگر مادر و پدر و دوستانش را نبیند. هم خوشش آمده بود و هم ترسیده بود. با خودش گفت: «بهتر است از جایی که هستم، لذت ببرم.» و یک دل سیر دریا و آسمان را نگاه کرد.

همه جا آبی بود. دلفین‌ها از دریا بیرون می‌آمدند. چرخ می‌زدند و دوباره می‌پریدند توی آب و نزدیک ساحل، مرغان دریایی جیغ جیغ کنان پرواز می‌کردند تا در فرصت مناسب ماهی‌های کوچک را شکار کنند. دارا از آن بالا دید که دریا به اقیانوس می‌رسد و ساحل‌های دیگری را دید که در هرکدام کودکانی با لباس‌های متفاوت مشغول بازی بودند، ماهیگیرانی که تورهای خود را جمع می‌کردند و برای صید ماهی سوار بر قایق می‌شدند. در ساحل دیگری، مسابقات قایقرانی و جت اسکی برگزار می‌شد و در یک سرزمین دیگر گردشگران لب ساحل و زیر چترهای خود دراز کشیده  بودند. اما آسمان همیشگی بود و ساحلی نداشت.

نزدیک یکی از این سواحل بود که ناگهان یکی از مرغان دریایی چرخی زد و نوک بالش به آدامس دارا گیر کرد و سوراخ شد. باد آن مثل بادکنک، کم‌کم خالی شد. دارا ترسید و چشمانش را بست و حس کرد که آرام آرام به سمت ساحل فرود می‌آید تا وقتی که کاملا به زمین نزدیک شد و تالاپی روی شن‌ها افتاد. اما وقتی چشمانش را باز کرد، به جای دریا روی تختش فرود آمده بود.

بله دارا خواب دیده بود. اما به آرزویش رسیده بود. پرواز کرده و پهنای آسمان و زمین را دیده بود.

نظرات کاربران

دیدگاه های ارسالی شما

در حال حاضر نظری ثبت نشده است!

ارسال دیدگاه